تو فردا از من که میگذری از حالم چه میدانی ؟
+ ب کجا خیره شده ای ؟
باران ک بگیرد
تمام پنجره پر از پیچک خواهد بود ..
حتما یکی هم باید باشد ک عزیز هم پرسه ی من صدایش کنی
ک هروقت از شبانه روز دلت خواست خیابانها را گز کنی
همراهت بیاید ..
با لبخند قدم قدم کنارت جلوی مغازه دوست داشتنی ات بایستد
و کمک کند یک عالمه دکمه و پیکسل و نوار های تزینی و کاغذ رنگی
و پاپیون های کوچک بخری بعد از قدم زدن توی کتاب فروشی
و انتخاب کردن کتاب خسته نشود لواشک هم خیلی دوست داشته باشد
باران هم بالا و پایین پریدن هم ..
دکه های روزنامه فروشی هم ..
اصلا یکی از ارزوهای کودکیش این بوده باشد ک وقتی بزرگ شد یک کتاب فروشی باز کند
+ چقدر ادم میتواند میان خاطره هایش زندگی کند
مگر تا این حد ک با هر کدام نفس بکشد
و در هر دم و بازدم یکیشان را به وضوح ب تصویر بکشد ؟
نظرات شما عزیزان: